نامه سوخته های:
عاشق
سلام شاید تکراری
انسان سه راه دارد: راه اول از اندیشه میگذرد، این والاترین راه است. راه دوم از تقلید میگذرد، این آسانترین راه است. و راه سوم از تجربه میگذرد، این تلخترین راهاست.
جرمت مشخص نیست ولی حکمت اعدام چون اسر انگشتت رابروی یه قلب شکسته دیدند اری محکمی
بدون که بزرگترین اشتباه تجربه کردن را ،تجربه کردن است
«یک انسان با جراًت یک جمعیت است»
«تفکر انسان مانند یک چتر نجات می باشد یعنی تنها زمانی می تواند کار کند که باز باشد»
«از موفقیت های گذشته خود برای امروز استفاده کنید . شان و حرمت انسانی خود را فراموش نکنید . مشتاقانه به سوی هدف هایتان بروید . همه روزه بکوشید تا از خود انسان بهتری بسازید . هدف های واقع بینانه برای خود بر گزینید»
«بردباری به عنوان یاری کننده کافی است و اگر بردبار نیستی خود را به بردباری وادار کن»
«انسان هم میتونه دایره باشه هم یه خط راست. تو می خوای چی کار کنی؟ …تا ابد دور خودت بچرخی یا تا بی نهایت ادامه بدی؟»
تحول از خود انسان شروع می شود. انسان هر آنچه را می خواهد می تواند انجام دهد. هر روز باید تو بخواهی تا تغییر کنی. آینده غیر از گذشته است. آن چیزی که ما نمی توانیم در آینده تجسم کنیم قدرت خلاقیت است. یا باید به اینترنت روی آورید یا مضمحل شوید. قرار نیست ما با دیگران رقابت کنیم بلکه باید مشارکت کرد. با ید نوع نگرش به آینده عوض شود. میلیونر شدن به منش و رفتار و اخلاق می باشد. قرار نیست ما در آینده به سمت خدمات برویم خدمات باید به طرف ما بیاید. همیشه باید ماهیگیری را به دیگران یاد داد نه ماهی خوردن را.
بنشین، مرو، هنوز به کامت ندیده ایم بنشین، مرو، هنوز کلامی نگفته ایم بنشین، مرو، چه غم که شب از نیمه رفته است بنشین، که با خیال تو شب ها نخفته ایم بنشین، مرو، که در دل شب، در پناه ماه خوش تر ز حرف عشق و سکوت و نگاه نیست بنشین و جاودانه به آزار من مکوش یکدم کنار دوست نشستن گناه نیست بنشین، مرو، حکایت "وقت دگر" مگوی شاید نماند فرصت دیدار دیگری آخر، تو نیز با منت از عشق گفتگوست غیر از ملال و رنج از این در چه می بری؟ بنشین، مرو، صفای تمنای من ببین امشب، چراغ عشق در این خانه روشن است جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز بنشین، مرو، مرو که نه هنگام رفتن است!...
امشب هوای ساحل روحم چه بی ریاست رویای او غم از دل من پاک کرده است اندوه دوری از تپش یک نگاه ناز دل را به رسم عاطفه نمناک کرده است یادش به خیر دسته گلی از صداقتش در لابلای شهر وجودم نشسته بود دست مرا به رسم وفا سبز می فشرد دستش اگر چه از غم یک عمر خسته بود او رفت و کوچه های غریبانه زمان در یک سکوت خسته و معصوم مانده اند گل های سرخ عاطفه هم بی حضور او در گردباد حادثه مظلوم مانده اند از پشت آرزوی تمام بنفشه ها ناگاه یک فرشته به فریاد دل رسید دستان آسمانی خود را به رسم عشق بر گونه غریب گل اطلسی کشید
بر گور بوسه ها
زانجا که بوسه های تو آن شب شکفت و ریخت امروز ، شاخه های کهن سر کشیده اند نقش ترا که پرتو ماه آفریده بود خورشید ها ربوده و در برکشیده اند شب در رسید و ، شعله ی گوگردی شفق بر گور بوسه ها ی تو افروخت آتشی خورشید تشنه خواست که نو شد به یاد روز آن بوسه را که ریخته از کام مهوشی ماندم بر آن مزار و ، شب از دور پر گشود تک تک برآمد از دل ظلمت ، ستاره ها خواندم ز دیدگان غم آلود اختران از آخرین غروب نگاهت اشاره ها چون برگ مرده ای که درافتد به پای باد یاد تو با نسیم سبکخیز شب گریخت وان خنده ای که بر لب تو نقش بسته بود پژمرد و ، در سیاهی شب چون شکوفه ریخت دیدم که در نگاه تو جوشید موج اشک گلبرگ بوسه های تو شد طعمه ی نسیم دیدم ترا که رفتی و آمد مرا به گوش آوای پای رهگذری در سکوت و بیم بی آنکه بر تو راه ببندد ، نگاه من ای آشنا ! گریختی از من ، گریختی چون سایه ای که پرتو ماه آفریندش پیوند خود ز ظلمت شب ها گسیختی اینجا مزار گمشده ی بوسه های تست و آن دورتر ، خیال تو بنشسته بی گناه من مانده ام هنوز در ین دشت بی کران تا از چراغ چشم تو گیرم سراغ راه
ای که برده ای ز دستم
همه دین و عقل و هوشم
ای که برده ای ز دستم
همه دین و عقل و هوشم
همه جان من تهی شد
همه جان پر شد ز دردم
که تویی مرهم دردم
من به مرهم نیاز دارم
بیا ای الهه ی قلبم
که تویی مرهم دردم
همه جان من فدای آن دو قلبی
که نگار کرده ای تو به آن جدار قلبم
دل من فدای عشقت که به
عشق پاک تو من تا ابد نیاز دارم
عشق مثل پرواز پرندست
عشق خواب یک آهوی رمندست
من زائری تشنه زیر باران
عشق چشمه آبی اما کشندست
من می میرم از این آب مسموم
اما اون که مرده از عشق تا قیامت هر لحظه زندست
من می میرم از این آب مسموم
مرگ عاشق عین بودن؛ اوج پرواز یه پرندست
تو که معنای عشقی به من معنا بده ای یار
دروغ این صدا را به گور قصه ها بسپار
صدا کن اسممو از پشت شب از ...دیوار
برای زنده بودن دلیل آخرینم باش
منم من بذر فریاد ؛ خاک خوب سرزمینم باش
طلوع صادق عصیان من ؛ بیداریم باش
عشق گذشتن از مرز وجوده
مرگ آغاز راه قصه بوده
من راهی شدم نگو که زوده
اما اون که عاشقونه جون سپرده هرگز نمرده
چاره اوبود ، او که زندگیم را تباه کرد او بود که آنچه بود بباد سپرد او بود که آنچه در من خانه کرده بود ازمن ربود و برد و ندانم کجا سپرد او بود ، او که زندگیم را به خون کشید وانگه بر آنچه کرد ، نگه کرد و خنده کرد چون آفتاب صبح که بر مرگ تیرگی خندید و شمع سوخته را سر فکنده کرد گفتم که شور عشق وی سر بدر کنم اما خدا نخواست ، دریغا خدا نخواست وان شیوه های که عقلم بکار بست بر عشق من فزود و ز اندوه من نکاست دیدم که سرنوشت سیاهم جز این نبود آری ، جز این نبود که پابند او شوم چون ناله ای که بفشردش پنجه سکوت از لب برون نیامده ، در دل فرو شوم اکنون من و خیال من و انتظار من وین شام تیره دل که در او یک ستاره نیست گر بایدم گریختن ازچنگ این خیال جز مرگ چاره سوز ، مرا راه چاره نیست
سوخته بال
چه پروازى بود آمدنم به سویت اى یار که پرچین صداقت عرق شرم نشست و مفهوم عشق سر به زیر افکند چه پروازى بود افسوس آن پروانه که پروازش را بر فراز گل هاى نیلوفر مى افروخت چه حقیرانه سوخت از کوچه فریاد مى آمد آى... کجایى؟ از سر کوچه بیداد مى آمد آى... کجایى؟ و من در هفت برج عشق خود را به تو بخشیده بودم چه پروازى بود آمدنم به سویت اى یار
|